علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

شیرینترین خرابکاری

یکی از بامزه ترین خرابکاری های تو که فراموش کردم برات بگم مال خیلی ماههای پیشه شایدم مال ی سال پیش اومدم توی اتاق و دیدم تو با خیال راحت نشستی و داری دکمه های لپ تاپ بابا رو یکی یکی  از جا در میاری،وااای اونقدر هول شدم که نمیدونم چطوری گذاشتمشون سرجاشون و از بس هول بودم فراموش کردم عکس بگیرم آخه فکر نمیکردم درس بشن واینقدر راحت جا بگیرن.این عکسو از خرابکاری های بچه ها تو نت پیدا کردم دقیقا همین بلایی که تو سر لپ تاپ بابا اوردی.پس معلوم میشه نی نیه شیطون دیگه ای هم هست که راجب دکمه های لپ تاپ مث تو فکر میکنه   ...
7 شهريور 1393

خاطرات چندماه گذشته(2)

بازی با رنگ انگشتی 93.4.10 وقتی خیلی خیلی مهربون میشم واجازه میدم تو وفائزه هرطور که دوس دارین با رنگ انگشتایا بازی کنین. ودرآخر انقدر خرابکاریتون عمیق بود ورفته بود تو مغز موکت که منو بابا مجبور شدیم تمام موکتارو بشوریم. 93.4.11 وقتی با عینک قیافه میگیری 93.4.17 قرآن رو سر گرفتنت،شب 19 رمضان شب 21 و23 رمضان رو تا بعد بعد اذان بیدار بودی 93.4.28 ...
7 شهريور 1393

خاطرات چندماه گذشته(1)

وقتی میگم خاطرات چند ماه گذشته یعنی ببین مامان چقدر تنبلی کرده که چند ماهه عکسا وخاطراتتو نگذاشته. 2 باره که همین مطالبو برات میزارم ولی یهو نت قط میشه وهمه میپرن مجبور بطور خلاصه اینبار برات بگم ی روز دور از چشم من ی زیلت از کشو برداشتی و رفتی موهای جلوی سرتو زدی گفتم:چکار کردی گفتی:میخوام کچلی باشم 93.3.21 دومین مرحله ی قطره فلج اطفال هم انجام شد و تو اینبار چون همه ی بچه های عمه هات بودن ویاسمنم قطره خورد جو گیر شدی وقطره رو راحت قورت دادی ولی حالت ازش بد شد وهمش آب دهن مینداختی 93.4.2 رفتن به روستا خونه ی یکی از فامیلای عزیز جدو تو عاشق اونجایی چون توی اون ف...
7 شهريور 1393

حرفهای نگفته ام برای پسرم

سلام به علی مرتضای مامان خوبی نفس؟بعد از اینکه موضوع پس لرزه ها رو توی قسمت پرسشو پاسخ مطرح کردم صحبتهای دوستام خیلی به دردم خورد و آروم شدم و با وجود ادامه ی پس لرزه ها من سه روزه که اصلا حسشون نمیکنم و خیلی حس بهتری دارم و باهاش کنار اومدم.البته این پس لرزه ها ماجراهای خنده دار زیادی داشت دیروز خاله ایمان و عمو عبدالله اومده بودن خونمون و عمه زهرا وعمه زینبو عمه فاطمه هم بودن و همه مشغول گفتن اتفاقاتی شدیم که زمان زلزله رخ داد کلی خندیدیم و من از اینکه این روزها ماجرای زلزله نقل مجالس ما شده و جای غیبتو گرفته خیلی خوشحالم واین زلزله رو به فال نیک میگیرم. ماجرای تو هم شنیدنی بود فکر کنم ظهر بود تو طبق عادتی که از شروع زلزله یاد گرفتی ...
5 شهريور 1393

دلیلی برای غیبت مامان

سلام عزیز دل مامان خوبی فدات شم؟کلی خاطرات کلی عکس وکلی ماجرای ننوشته برات دارت دارم که اولین دلیل ننوشتن اونا تنبلی وبعدیش همین زلزله ها وپس لرزه های مورموری هست که همچنان ما هم با اون میلرزیم.باخودم گفتم حالا که زلزله با ما کنار نمیاد ودس بردار نیس خوب ما باهاش کنار بیایم و دور روزی که برگشتم سرخونه زندگی وخونه رو مث قبل با دلو جون تمیز میکنم و هنرهای دستیه خودم روی اوردم و وقتمو با اینا وبخصوص تو پر کردم البته ی کوچولو شایدم بیشتر هنوز ترس دارم ولی خوب وقتی آدم تسلیم خواست خدا بشه و اینطور فرض کنه که همه ی این پس لرزه ها ی تلنگرن که آدم به گذشتش فکر کنه وتمام خطاهای گذشتشو از نظر بگذرونه خود به خود آرامش بهم برمیگرده.اما عجیبه که خیلی از...
2 شهريور 1393
1